tag:blogger.com,1999:blog-234507222024-03-07T10:32:42.721-08:00dilemmaUnknownnoreply@blogger.comBlogger34125tag:blogger.com,1999:blog-23450722.post-89534779519717112222010-08-22T09:25:00.000-07:002010-08-22T09:35:27.915-07:00<div style="text-align: right; font-family: verdana;"><span style="font-size:130%;">یه لحظه واستا!<br />الان میام دیگه!<br />فرار که نمیکنم، من پیش توام! فقط بذار یه کمی دلم پاک تر شه، آماده تر شه، قول مردونه میدم که زودی بیام!<br />خیلی جالبه پسر، هنوز سه سالم نگذشته، اما من هیچ کسیو از لابلای این کلمه ها نشناختم! اصلا یکی دیگه بودم! اشتباهی شدم! نمی دونم. اما خداییش خیلی عالی بود، باید کلی فکر می کردم که منظورم از این جمله چی بوده!<br /><br /></span></div>Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-23450722.post-84293789439616961102008-12-27T23:36:00.000-08:002008-12-27T23:49:30.510-08:00دیلما دیلماست<div align="right"><span style="font-size:130%;"><span style="color:#333333;">اگه آدم حسابم کنی میشم یه عالمه آدم!<br />اگه آدم حسابم نکنی بازم میشم یه عالمه آدم، با یه عالمه سکوت، با یه عالمه کلبه ویران من!<br />"تا بهار دلنشین آمده سوی چمن، ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن!<br />تا که گلباران شود کلبه ویران من!"<br />بازم یه فصل نو دیگه از یه کتاب هزارون بار خونده<br />امروز صبح که از خواب بیدار شدم، نفهمیدم کیم، چون نخواستم که بدونم تا کی میشه به آسمون نگاه کرد واشک نریخت!<br />بسه این لفاظی های خوانمان سوز. نباید اینقدر جدی بود به افتادن یک برگ، به خواهش زندگی یه درخت. مثلا میخوام چی رو ثابت کنم به قاعده یک لبخند؟<br />من امروز صبح فهمیدم که باید نشست تا صبح، به بلندی یه انتظار و موند همونی که باید موند. بین رسوایی این بنده و تنهایی دل یکی رو انتخاب می کنی عشق شیرین من؟<br />کاش می شد همه حرفای دنیا رو از چشمای خواب زدت خوند و دم بر نیاورد، بانوی مهربان من.<br /><br /><br /><br /></span></div></span>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-23450722.post-7948527009147546382007-10-03T09:33:00.000-07:002007-10-03T09:38:27.569-07:00<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiLWUWXBzNqU12jUI8hkBbMJ5pzp69vcERNf6BZ3TJjreCxbilyDCyMgHF73WRP6stlyt_BH6_jjOW0Ab5c5Esfvf_XZ1GYoY-Dhe3SfLFniqMjPGaMM-pa9qjYqEuMT5bLiRLEVQ/s1600-h/ShowLeu3.jpg"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5117150470655357042" style="DISPLAY: block; MARGIN: 0px auto 10px; CURSOR: hand; TEXT-ALIGN: center" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiLWUWXBzNqU12jUI8hkBbMJ5pzp69vcERNf6BZ3TJjreCxbilyDCyMgHF73WRP6stlyt_BH6_jjOW0Ab5c5Esfvf_XZ1GYoY-Dhe3SfLFniqMjPGaMM-pa9qjYqEuMT5bLiRLEVQ/s320/ShowLeu3.jpg" border="0" /></a><br /><div><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEia9TclpMTlMX0caG2LoHRVGWnuyg2IYldwEFt_BCyimEukHGkUZoYriCy1r0jLcZcj98sncsIixQMxdk9eOGHbTB7vZtMECarPe_CUBftv3pRRLmLa-t2q8MdQSG3tBgN_8F1Pyw/s1600-h/16k2f7n.jpg"></a><br /><br /><div></div></div>Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-23450722.post-75374763542535677162007-08-08T23:44:00.002-07:002007-08-09T01:17:44.931-07:00باید گذشت؟<div align="right">-میای بریم پارک؟<br />--میای بریم قدم بزنیم؟<br />--میای بریم فراموش کنیم؟<br />-چی رو؟<br />--میای بریم پارک؟<br />-می تونم نظرتو راجع به خودم بدونم؟<br />-گوشام داره باز میشه،درست مثه وقتی که از هواپیما پیاده میشم<br />-میتونم نظرتو راجع به خودم بدونم؟<br />--میای بریم پارک؟<br />آره عزیزم همش مثه یه کشیده آبداره دردشم مال یه لحظس،مگه اینکه بخوای یه لحظه رو انقد کشش بدی که از درد یه کشیده بمیری!<br />-پس باهام حرف بزن لااقل<br />--حتی اونقد عاشق نبودی که از عشقم خوابت نبره<br />-می خوام تو بیداری یه کاری بکنم واست که تو خوابم نمی تونستی ببیینی<br />-میخوام ترکت کنم<br />--وقتی که خوابت نبرد فقط یه کم آروم باش،زود جای کشیده خوب میشه<br />-میای فراموش کنیم؟<br />-همش باید خودتو خالی کنی،<br />-از علی،از مهدی،از اراهیم،از محمد،از،از عیسی،از....از حنیف،نمیدونم از چی باید پرش کرد؟<br />-آی فراموشی.............................<br />-یعنی نمیشد یه بارم بهم بگی سیگارتو ترک کن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟<br />--نباید به اون مغز پوکت فشار بیاری باید فقط فراموش کنی<br />-دنبال هرچی که هستیم،فراموش نکنیم ما کلماتی هستیم که باید توجملات معنا پیدا کنیم،حتی اگه مثه من دشنامی بیش نباشیم<br />-می خوام بزرگترین لطفو بهت بکنم،می خوام ترکت کنم،مگه اینکه دوست داشته باشی باهام حرف بزنی،یا برام حرف بزنی<br />-اونوفت یه گوش میشم اندازه تموم دنیا،تا آرومترین نجواهای لطیف شبونتو بشنوم،وبعد همه صداهارو با خودم دفن کنم!<br />آی که چقد دلم واسه مامانم تنگ شده!!<br />خدا نگهدارت! </div>Unknownnoreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-23450722.post-49557630954280102007-07-01T14:03:00.000-07:002007-07-01T14:08:28.045-07:00<div align="right">گاهی از پس سینه تنهایی شهر،هذیان های سالخورده قلبی خاموش چنان زمزمه های زندانی خسته ای را نثار تاریکی شبهایش می کند که گویی تمام هیجان عالم درریزش قطره اشکی روشن به دل مرواریدی خفته خلاصه شده است.<br />و آغازی آنچنان که باید....</div>Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-23450722.post-8540351446445370792007-04-14T01:14:00.000-07:002007-04-14T01:40:50.453-07:00<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjtns2XVPXKPkhcSfpdiq2kTwtkrvODsVoxIPKa95TBdhKd60_VVJaQ7O5AZdGxzLcbz0PM9CByeV3baLQMImqSA12gXiv86-7Wr2THwFv82UEtwOmjiJI0knuWiSmq_Qf9tIGZnQ/s1600-h/clock_tower_closeup_2.jpg"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5053200484623150018" style="DISPLAY: block; MARGIN: 0px auto 10px; CURSOR: hand; TEXT-ALIGN: center" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjtns2XVPXKPkhcSfpdiq2kTwtkrvODsVoxIPKa95TBdhKd60_VVJaQ7O5AZdGxzLcbz0PM9CByeV3baLQMImqSA12gXiv86-7Wr2THwFv82UEtwOmjiJI0knuWiSmq_Qf9tIGZnQ/s320/clock_tower_closeup_2.jpg" border="0" /></a><br /><div align="right">پسر روشن مهتاب ساعتش را با تمام ساعتهای دنیا تنظیم کرد و بعد.......</div><br /><div align="right">مرد </div><br /><div align="right">بی آنکه بلند ترین سکانس تاریخ سینما را دیده باشد!</div>Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-23450722.post-69607702164360961782007-03-31T05:54:00.001-07:002007-03-31T05:59:05.794-07:00به همين سادگي....<div align="right">وقتي بين اشتياق موندن و ديدن تو جايي كه عطر نگاهش تمام ديواراي بسته اطرافتو پركرده و اينقدر خوار و ذليل شدي كه اوني كه دوست داري از فرط بي تفاوتي خودشو به خواب زده كه نبينيش و رفتن و تو پرسه هاي تكراري بي تعلقي سيگار كشيدن بتوني يكيو انتخاب كني<br />خيلي حيفه كه تو بتوني يه پست از رو صندليي كه اون هزاران بار روش نشسته publishكني و اين كارو نكني!<br />بگير اينم من و.......<br />goodbye…..my little spring</div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-23450722.post-40682403277267154032007-03-20T14:58:00.000-07:002007-03-20T15:38:04.658-07:00<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjtI-V8lA8P9qRo2od_GI2xss7-HoMissUFZmpnW0EGKPp6B5qV4amSWqWv8YFP3bA2TII1OfiSqx4zwB2aqggb0zcDadewa5dhkcT7Ud2OcrslyfedDmSXq5Rh549mr_daMxQaWw/s1600-h/CloudsOfFlame.jpg"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5044139584620904098" style="FLOAT: left; MARGIN: 0px 10px 10px 0px; CURSOR: hand" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjtI-V8lA8P9qRo2od_GI2xss7-HoMissUFZmpnW0EGKPp6B5qV4amSWqWv8YFP3bA2TII1OfiSqx4zwB2aqggb0zcDadewa5dhkcT7Ud2OcrslyfedDmSXq5Rh549mr_daMxQaWw/s320/CloudsOfFlame.jpg" border="0" /></a><br /><div align="right">زندگی،عبور،شهود،تنهایی،فکر،دریافت،خلوص،<br />شبانه،عشق،مادر،دوست،ترانه،بغض،شب،ندا،سلامت،اسطوره،خلق،شهید<br />شکایت،مادر،مادر،مادر،زمین،رایحه،گل،زیبایی،قانون،ادراک،نم،باران،باران،نظم،روشنی،خدا،خدا،بهار،امید،<br />آسمان،کویر،سرما،آفتاب،سرخ،خاک،آتش،خنده،گذر،ریا،خدا،مادر،بغض،اشک،بهار،بهار،بهار،بهار،بهار،حال،<br />لحظه،واژه،گناه،خاطره،مادر،خیال،بهار<br />سکوت ودیگر هیچ!!</div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-23450722.post-8323486981691024812007-03-16T11:00:00.000-07:002007-03-16T11:07:14.762-07:00<div align="right">چشاتو وا کن!<br />نشونه ای برتر از این می خوای؟<br />می تونی چشاتو ببندی و هیچ چی نبینی ،گوشاتو بگیری وهیچ چی نشنوی، اما بعضی وقتها درزای دیوارم با آدم حرف دارن!<br />یه صدای آشنا تو سکوت خفقان آور سنگین بیهودگی،یه عبور ملیح زودگذر،یا یه نهیب برق آسا تو اون لحظه که راه دلتو بستی.<br />چه قدر میتونیم نبینیم،نشنویم،و تکرار کنیم؟</div>Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-23450722.post-67048202254143492492007-03-04T12:17:00.000-08:002007-03-04T12:18:17.533-08:00<div align="right">اومده بود نوربچینه از سر پیچک همسایه،سایه شد افتاد روآب<br />رفته بود تا آیینه بچینه رو شعاع مهتابی، بارونو ندید!سر خورد وافتاد تو چاله چوله های خاکستری<br />همه چیز گرم بود و خنده دار!<br />پر رویا پر میلاد،پر تنهایی و ترس!مست بود از پوشیدن نمناکی ترانه نگاه تو،تو شب بی ریای خاموش<br />یهو......<br />بخار شد<br />رفت بالای بالا،رو پیشونیم نشست،تو آیینه کتاب خدا<br />قطره اشک شد بارید رو صفحه های از جنس بلور<br />یه بار امید شد افتاد تو برق چشمات<br />یه بار باد شد،<br />یه بارنسیم شد، دیدنی شد<br />جادوی خیال شد<br />مزه تلخ شکلات،خطوط پیچ در پیچ نوک انگشتای کز کرده از سرما<br />یه بارم ترک خوش نقش دیوار<br /><br />آری زندگی زیباست!!!!<br />زیباست از هجوم شک به ذهن جستجوگر شکاک،زیباست از تکرار بی امان فصل ها با نبود تو، بی عبور تو!<br />من اما .......<br />روزی آغاز کردم آواز بی معنای خود را میان هلهله ی دستان رو به آسمان بر کشیده!<br />گفتم گفتنیهای نا شنودنی بی پروا!<br /><br />قصدم پوشیدن صدف سخت کلام نبود بر لیزی تن نرم مروارید سکوت،هر چه بود تکرار بی پایان حقیقت بود آنگونه که خود می دیدم<br />حراج کردم اسرار بی قیمت زندگیم را <br />مال من بود<br />وامروز چه اندازه از امید،زندگی و میلاد دور بودم<br />آری آنگونه که باید نوشت،آنگونه که باید دید،باید خواند،باید خستگی را فریاد گرد،آیا دین خود را به واژه ها پرداختم؟<br />می دانم ،اینقدر که تاب دیدن شاهکار سر انگشتان خود را از کف داده ام.<br />.<br />.<br />.<br />.<br /><br />بسه دیگه این کلاژمسخره رو تمومش کن!<br /> </div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-23450722.post-13412843874685023502007-01-30T08:39:00.000-08:002007-01-30T08:44:10.637-08:00<div align="right">تا اونجا که می تونم صدای اسپیکرا رو زیاد می کنم تا شام غریبان خودمو در سکوت روضه هایی که از بیرون به گوش میرسه صبح کنم!<br />بخشوده خواهید شد به یقین!<br />نغمه شیطانی از حنجره خسته ای بی پروا یاروضه عاشورایی حسین به زبان شیرین مداحی که شاید در زندگی هدفی جز گریاندن مردم نداشته باشد،<br />راستی حاج چی چی چیچی یان در زندگی بیشتر ثواب میکند،یا چارلی چاپلین سلطان خنده بیشتر کباب می شود؟<br />هر چه باشدنوای فقیرانه غرورآمیزیست که از دل آدمی،من و تو وهمه ما،برخاسته.<br />لاجرم بر دل نشیند.<br /><br />هر که باشد،بی شک مقصد یکیست<br />این اولین یقین زندگی من بود!<br />تا صبح زمان زیادی مونده!<br />شایدتا اونموقع به اینم شک کردم! </div>Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-23450722.post-15652857397729775972007-01-27T10:34:00.000-08:002007-01-27T10:36:53.810-08:00<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiPypMVEOaUx6Yrn6u-r-0g2G82ggvWeDfJt_xo34FAU-NqB8XNgsci_qopsbSIVlzT_KQE-OuTZO4q7ChGKK2deKDbhUXo4qTsA1ZNrEE2I4MkfaNJX6JYiEGOJwf8uOOp6jZ8TQ/s1600-h/RailsOnFire-640.jpg"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5024780800082098226" style="DISPLAY: block; MARGIN: 0px auto 10px; CURSOR: hand; TEXT-ALIGN: center" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiPypMVEOaUx6Yrn6u-r-0g2G82ggvWeDfJt_xo34FAU-NqB8XNgsci_qopsbSIVlzT_KQE-OuTZO4q7ChGKK2deKDbhUXo4qTsA1ZNrEE2I4MkfaNJX6JYiEGOJwf8uOOp6jZ8TQ/s320/RailsOnFire-640.jpg" border="0" /></a><br /><div align="right">تو عمق نگاهش یه چیز مرموز هست یه چیز دست نیافتنی که فقط اون موقع که با خودش میبرتت، تو دل سیاهی و تاریکی شبای با هم بودنتون می تونی اونو ببینی!<br />حتی زمانی که نگاهشو ازت میگردونه، بازم فکرش تو سرته!<br />وقتی یادش پیر تر میشه سوی چشاش اینقد زیاد میشه که دلتو با خودش هر سویی که میخواد میبره!وفتی همیشه از توی سایه به لبخندت نگاه میکنه و با پوزخند چندش آورش پایان شادی رو پاسخ می ده، چهرش واست عجیب ترینه!عجیب اما دیدنی،دیدنی اما واقعی همونقد واقعی که بودنم واقعیه.<br />می بینی؟<br />جز تنهایی و عشق دردای دیگریم هست که ازشون غافلی!<br />مثلا وقتی دست می کنی تو جیبت تا ببینی پول داری بعد میبینی داری<br />بعد شکر میکنی تا حالا نشده که دست تو جیبت کرده باشی و توش پول پیدا نکرده باشی اونموقع شروع می کنی به فکر کردن!دوست ندارم بگم راجع به چی!همین قد کافیه که شکر میکنی؟کیو؟<br />نمی دونم!<br />مثلا میتونی چشاتو ببندی وکلی شکلات خوشمزه رو یه جا ببلعی!<br />بعدش ته مزه شکلات مثل زهرمار ،تلخ تلخ، میمونه ته حلقت!<br /><br />بالاخره آخرین قطره سرم زمان هم یه روزی می افته!تعارفم با کسی نداره.<br />خوب که نگاه میکنی می بینی زمان زیادی واسه مردن هست!اما نه واسه زندگی!<br />.<br />.<br />.<br />.<br />چشامو که وا میکنم یهو این جمله رو میون جملات ناتموم زندگیم پیدا میکنم :<br /><br />"...مامیان پریشانی تلفظ درها برای خوردن یک سیب چه قدر تنها مانده ایم!"</div>Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-23450722.post-46070848022798562102007-01-16T07:21:00.000-08:002007-01-16T07:23:45.545-08:00<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi5bo06DdifJvEE_jzNqMqscCrlYNHaqyVMLF9etD50fSf-NNVjyir_CiBtPjSDmY4BiVWwFH4ZIAt0RuYOSj-JFrJTLw8scF99xZNyCLnzBpXs8r6Ab0-ZgeCIoNjY2bZe8Ig_UQ/s1600-h/007[1].jpg"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5020649039868896530" style="DISPLAY: block; MARGIN: 0px auto 10px; CURSOR: hand; TEXT-ALIGN: center" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi5bo06DdifJvEE_jzNqMqscCrlYNHaqyVMLF9etD50fSf-NNVjyir_CiBtPjSDmY4BiVWwFH4ZIAt0RuYOSj-JFrJTLw8scF99xZNyCLnzBpXs8r6Ab0-ZgeCIoNjY2bZe8Ig_UQ/s320/007%5B1%5D.jpg" border="0" /></a><br /><div></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-23450722.post-73164761856099552262007-01-16T07:06:00.000-08:002007-01-16T07:20:46.963-08:00<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEj5cNufsuTlrkwBbjwqbvgYblpDGIxs63h4eYcCO5kd-4pI3DqJHFXNjOS_ISR32pF3DGmIiedSa6xbAIK_Kg_zh9N3DCmAZZ0HHqTX4fPuguaNJ_gCyGnTv1lWdkvsDG3-rLyrzw/s1600-h/eye1.jpg"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5020648494408049922" style="FLOAT: left; MARGIN: 0px 10px 10px 0px; CURSOR: hand" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEj5cNufsuTlrkwBbjwqbvgYblpDGIxs63h4eYcCO5kd-4pI3DqJHFXNjOS_ISR32pF3DGmIiedSa6xbAIK_Kg_zh9N3DCmAZZ0HHqTX4fPuguaNJ_gCyGnTv1lWdkvsDG3-rLyrzw/s320/eye1.jpg" border="0" /></a><br /><div align="right">وفتی به صورت کوچیک و معصومش ذل میزنم و اون با آرامش سنگینی نگاه مغرورمو پاسخ میده،از ته تهای قلبم،یه صدایی می شنوم،یه صدای آشنا!<br />وتازه اونوقته که میفهمم چی تو دل واموندم مثل دیگی که زیرشو تا ته زیاد کردن،قل قل می کنه.مثل آش نذری خونه پدر بزرگ ، وقتی که از دیشب پاش واستادی تا ته نگیره!<br />میدونی چیه با وفا؟<br />از تو چه پنهون همیشه دوست داشتم که اونی که داره همش میزنه خوابش ببره تا همه آش ته دیگ شه!اون وقت من همه اون ته دیگا رو تا سال بعد تنهایی بخورم!<br />از صدای قلقلش حالم به هم میخورد!میترسیدم !چندشم میشد!دلم هری میرخت پایین .این روزا با هر کی حرف زدم،<br />نه!<br />این روزا حرفای هر کیو شنیدم،<br />بهم گفت که چقد آروم شده،<br />بهم گفت تو شنونده خوبی هستی .اما همیشه می شنوم که همون آدم،پشت سرم گفته این پسره همه ی شکستاش واسه اینه که زیادی استرس داره!آخر نفهمیدم استرس دارم و باعث استرس می شم یا آرام بخشم!شایدم فقط گوشام .....(بقیشو خودت هر طور دوست داری حدس بزن!!)<br />هر کاریش میکنم بازم داره قلقل میکنه!هر چقد که زیرشو زیاد میکنم که ته دیگ شه بازم فقط قلقلش زیاد میشه!گویا دردودل کردنای تو هم آرومم نمی کنه.اصلا یه چیزی میگم که ممکنه فقط خودم قبولش داشته باشم.آدما از اینکه میبینن واسه یه بیچاره تر از خودشون دارن درد و دل میکنن کلی آرامش می گیرند!<br />پس بگو دلیل آرامش زاید الوصفت از این مصاحبت چی بود!<br /><br /><br />شایدم واسه اینه که من تو رو یاد کودک اول پست میندازم!<br />این چشمهای تو هم با ما چه ها که نکرد!<br /><br /><br /></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-23450722.post-1168702352925906152007-01-13T07:30:00.000-08:002007-01-13T07:32:32.933-08:00<div align="right">دست می کشم به خالی دستان پر مهرت،به صلابت خطوط درهم ریخته دستان کوچک سردت!<br />وآواز محزون قلبت را می شنوم در تاریکی روشن چشمهایت که انعکاس هر چراغی در آن مرثیه ناخوانده دردیست بی درمان به وسعت تاریخ ننگین رشد و تعالی بشر!<br />شهر من پر است از آدمهایی که از صدای خود به گمان شنیدن زوزه سگ حرامزاده ای گرگ صفت میگریزند به کانون روشن مهتابی های خانه های گرمشان .خوب می دانم که گرمای سکه ای در جیب هایشان جز برای گریز ازتوهم آینده رقتبارشان حتی یکبار هم دستان سردت راگرما نبخشیده!</div>Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-23450722.post-1168414991900985382007-01-09T23:40:00.000-08:002007-01-09T23:51:48.433-08:00Lonely whispers of a hell boy<div align="right"> خدا یعنی هنوز باید صبر کرد؟؟؟؟؟<br />پس کی می خوای به منم حال بدی؟<br />هاااااااان ن ن ن ن ن ؟<br />هووووووووووووووووو!!<br />با توام مرتیکه!!<br />چه میدونم؟<br />زنیکه!!<br />هر چی هستی،هر کی هستی آخه واسه خودت می بودی منو چرا تو این نمایش مسخره آوردی<br />مگه من چی کارت کرده بودم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟<br />مگه من یک کلمه گفتم می خوام بیام!؟؟؟<br />من با تو باید چی کار کنم؟<br />یا تو می خوای مثلا با من چی کار کنی؟<br /><br />چیه بدت اومد؟<br />من عادت ندارم به کاسه لیسی!!یعنی عادت نکردم!!<br />این بازیو تمومش کن، تموم کن دیگه حالم به هم می خوره ازت. همین حالاشم من دارم با کلمه هایی که حتی مال من نیست بهت فحش میدم!!<br />لا مصب حتی کلمه ها هم مال توا !<br />مردم از بس موقتی زنده بودم!زندگی کردن بخوره تو فرق سرت!!!<br />می فهمی!!<br />نه نمی فهمی چون تو از اولشم اصلا وجود نداشتی<br />همش من بودم و کلمه های خودم<br />اصلا اگه کلمه های من نبود که تو حتی اسمم نداشتی بدبخت<br />حتی تف شدم تو بستنیت بی مروت لا اقل قورتم بده!<br /> فهمیدی؟<br />نه تو اصلا نمی فهمی!!!!<br />چون حتی منم که تو رو به وجود آوردم نمی فهمم!!<br />عروسک خیمه شب بازی تویی نه من!!<br />می فهمی؟<br />نه تو هیچ چی نمی فهمی!!<br />آره همین قدر بی پروا همین قدر لوس!!<br />به همین بی مقدمگی!!<br />به همین سادگی<br />فارغ از هر تصنع<br />فارغ از هر تنهایی!!<br />بی وفا گوش کن حرفامو!!<br />اینم حرارت<br />من قربونت نمیرم<br />تو آب نبودی!<br />تو خاک نبودی!<br />تو شب نبودی!<br />توروز نبودی!<br />هیچ جا نبودی!<br />هیچ وقت نبودی!<br />تو یه دروغی که من همیشه به خودم تحویلت می دادم!!<br />واسه یه بارم شده گوش کن بی نیاز بدبخت!!<br /><br /><br /><br /><br />No remorse<br />And no regrets<br />For those I've sent straight to hell</div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-23450722.post-1168414787521663112007-01-09T23:38:00.000-08:002007-01-09T23:39:47.530-08:00<div align="right">سادگی خلوت شب در پیچ و خم ادراکی نامفهوم<br /> و لمس پایان سکوت گس تو در رویای یک شب سرد زمستانی*<br /><br /><br />باید امروز روز نویی باشد با حرف های کهنه<br />از جنس خالص تنهایی<br />و آوار سنگین کلام است که بر سر زمان میریزد<br />چه ساکت در گذر است دشنه زهرآلود ثانیه ها بر گرده خیالات من<br /><br />و چه بی معناست تازگی، عطر شب گریه های عاشقانه ام ،مصنوعی ،بی واژه،<br />و گاهی حتی<br />نامریی،نا پیدا<br /><br />پیش از این طعم تلخ خیال را تنها خود میچشیدم، امشب اما درمانده ام از اصرار کلام بر عریان کردن شومی این حادثه!!<br />غریق درمانده ای که جز فریادهای خاطره انگیز هیچ سوغاتی برای لحظات نامده به ارمغان نمیبرد،بیچاره خاطره...<br />اما....<br />من هیچگاه از لحظات همنفسی با تو رایحه اشتیاق بوسیدن پندار را استشمام نکردم<br />همیشه، هر جا، هر لحظه، در هر واژه ،تنها، صداقت تو را ستودم!<br />گرچه معصومیت نگاهت مرا به آشتی تلخ حقیقت مهمان نکرد، اما وسعت پرواژه سکوتت همواره تفسیر دیگری داشت از فریب این عشق کودکانه!<br /><br />آری<br />از امشب "هرگز"، تنها تو را به یادم میاورد ،آنهم برای همیشه<br />باید امشب بروم<br />امشب تمام لحظه ها برای رفتن است!<br /><br /> *فقط نفهمیدم پیرمرد از کجا شونه لرزون خستشو به من قرض داد که با اشکهام خیسش کنم،پیرمرد بینوا!حتما تا حالا یخ زده</div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-23450722.post-1167146432322247582006-12-26T07:18:00.000-08:002006-12-26T07:20:32.323-08:00<div align="right">خاطره، بازم تمرین با هم بودن ها<br />کم کم داره دیر میشه<br />وچقدر دوره لحظه های با هم شنیدن؟<br />به مردی که اونجا نشسته نگاه کن ،زیر لب چی رو داره زمزمه می کنه اونوقت من هنوز در نوشته هام "من" موندم!شایدم من موندم و نوشته هام!<br />گمونم تب داری!<br />شاید پیر مردی که از خوندن قرآن توی این هوای سرد اونم تو این ایستگاه متروزندگیشومیگذرونه بیشتر از همه ما قدر واژه ها رو میدونه،چون با تک تکشون شکم بچه هاشو سیر میکنه!تصورشو بکن بچه هاش لغتهای قرآنو لای نون میپیچند و یکی یکی از حلقومشون پایین میدن.</div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-23450722.post-1167146277363807952006-12-26T07:16:00.000-08:002006-12-26T07:17:57.363-08:00<div align="center">پیوند نسیم خیال با زلف های آشفته ی پندار،وحسرت بارش در شبهای مه گرفته دیدار<br />افسوس که روزایی که مخاطب حرفهام خودشو از من پنهون نمیکرد گذشت!</div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-23450722.post-1167145903356730352006-12-26T07:10:00.000-08:002006-12-26T07:15:01.780-08:00<div align="right"><br />هیچ وقت پشیمون نمی شید!!<br />آهای مردم با شما هام<br />یه صدای آشنا:<br />کمک کنید خدا بهتون اجر بده!<br />آره هیچ وقت پشیمون نمیشید<br /><br /><br />پسرم خسته شدی از بس فریاد زدی آهای مردم با شماهام!یه کمم چشاتو وا کن کم نیستن آدمایی که بهشون عادت کردی!<br />آره بابا خودمم میدونم به خاطر خستگیه!شایدم فراموشی!شایدم تکرار!شایدم خوشی زده زیر دلم!اصلا میدونی چیه فک کنم عاشق شدم<br /><br />خیلی دوست دارم بهت بگم دهنتو ببند،اما یه جورایی به حرفای تکراریت عادت کردم </div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-23450722.post-1166379838790371452006-12-17T10:21:00.000-08:002006-12-25T10:49:42.366-08:00<div align="right">بی حضور تو آسمان کویری چشمانم، چشم به راه رجعت اشکهای رفته ام است.<br />با دستان خالی از مهر چگونه خلوص مرگبار محبت را به لبهای فراموشکار مشتاقان درد بچشانم؟<br />معنای این همه احساس چیست؟وظیفه من در این دنیا این است که هستی تاریک خود رادر میان واژه های عاشقان بی عشقی بیابم که تاب تکرار بی مهری های هر روزه شان رااز کف داده ام؟<br />واگر این نبود چگونه جهانی اینچنین ادامه ی حیات میدهد بی آنکه گرمای دستی را بر تارک سرد و بی رونق خود احساس کند؟<br />این روزها در کار انتخاب بین تاریکی وسکوتم در بی کرانه هستی.<br />مسافر جا مانده از کاروانی که دوستی را به جدول ضربی نا آشنا از روابط انسانی رهنمون است.<br />وشاید به قول تو دوست بزرگوارم تاکنون به خیال خامی گدایی عشقی را می کردم که سهمی از آن نداشته ام.<br />نداشته ای که از آن ملتمسانه هستی خود را طلب میکردم.<br />شاید باید پیوسته به این بیندیشم که مبادا ترک خوش نقش کوچک سقف که سمفونی بی معنای سکوت اتاقم را همراهی می کند سرمای اتاقم را به گرمای صدای لبوفروش سرکوچه پیوند زند .<br />امروز تبسم تیره دردم برکمدی تلخ زیستن.فردا روز دیگریست.قول میدم که فردا جز گدای ساده محبت چیزی نباشم.<br /><br />حوالی باغ تنهایی جذبه دستی، روشنی بی فروغ ستاره را از دل آسمان تاریک نگاهت چید و<br />مرا با خیالات خود تنها گذاشت و رفت</div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-23450722.post-1164536560223383162006-11-26T02:17:00.000-08:002006-12-05T10:47:57.616-08:00<a href="http://photos1.blogger.com/x/blogger/6700/2390/1600/594399/tears.jpg"><img style="FLOAT: left; MARGIN: 0px 10px 10px 0px; CURSOR: hand" alt="" src="http://photos1.blogger.com/x/blogger/6700/2390/320/382648/tears.jpg" border="0" /></a><br /><div align="right">خدایی که از چشات شناختم، تو اشکام غرق شد!<br />یادم نیست کی یا کجا،شاید یه جایی وسط پست قبلیم!<br />هی!.. چی در گوشم پچ پچ میکنی؟<br />مومن نبودم ،از بی ارادگیم بود؟ شاید!!<br />اما تو که بودی، دیدی من چه طور از پلکان تردید بالا میرفتم،همین نگاه معصوم تو بود که یهو پرتم کرد به قعر یقین!ایکاش چشات میذاشتن،میذاشتن تا ته پله ها بالا میرفتم و تو تنهاییم میمردم!<br />گناه من چی بود؟<br />من چرا شک کردم؟<br />اشکامو کی دید؟<br />کسی به دادم رسید؟<br />حتی تو هم چشاتو بستی،فک کردی من نمیبینمت!<br />فقط خاطره دیدار خدا در عمق نگاه معصومت واسم مونده،خدایی که غرق شد!هه....!!<br />میرم تا تموم خاطراتمو با خدای خودم تو دل سیاهی پلکان تردید قسمت کنم ،<br />آغوش سرد سکوت، پیکر بی جان پسری رو در خودش جای داده که تنها گناهش این بود:<br />نمی خواست پاکی نگاه سبزتو ازیاد ببره! </div>Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-23450722.post-1163858139629832152006-11-18T05:49:00.000-08:002006-11-18T05:55:39.643-08:00<a href="http://photos1.blogger.com/blogger/6700/2390/1600/3668259-lg.gif"><img style="DISPLAY: block; MARGIN: 0px auto 10px; CURSOR: hand; TEXT-ALIGN: center" alt="" src="http://photos1.blogger.com/blogger/6700/2390/320/3668259-lg.png" border="0" /></a><br /><div align="center">در آغاز راهی یا انتهای آن؟<br />فریب کدامین رنگ تو را به وسعت بی رونق تردید کشانده؟<br /><br />سنگینی دستی توانا یا شرم خلا ناموزون تکرار در کبودی رنگهای هر روزه؟<br />یا اثیری نگاه های کودکانه احساس، آنگاه که کتابی به دست گرفتی که واژه هایش از جنس بلوری اشکهای بی غمیت بود؟<br /><br /><br />:وبه کدامین امید ،با خاطره شیرین کدامین دیدار خواندی<br /><br />((گفت این چنین کار البته خواهد شد و بسیار بر من آسانست و ما این پسر را آیت و رحمت واسع خود برای خلق میگردانیم و قضای الهی بر این کار رفته است))<br /><br />لرزه ای آشنا بر روح دست نخورده تاریک، وپوست انداختن، تنفس هوایی تازه<br /><br /><br /><br />!شاباش اشکهای من بود،سخن گفتن تو، تا بهترین خاطره لرزیدن نور را، در دل ثبت کنم<br /><br /><br /></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-23450722.post-1163343185675932702006-11-12T06:46:00.000-08:002006-11-12T06:53:05.696-08:00<a href="http://photos1.blogger.com/blogger/6700/2390/1600/Leaf-Rock-Water-Big.jpg"><img style="DISPLAY: block; MARGIN: 0px auto 10px; CURSOR: hand; TEXT-ALIGN: center" alt="" src="http://photos1.blogger.com/blogger/6700/2390/320/Leaf-Rock-Water-Big.jpg" border="0" /></a><br /><div align="right">آبی بود؟نه سبز بود<br />فقط گریه می کرد!بدون اینکه بدونه واسه چی یا کی،اینو از دخترک چشم سیاهی شنیدم که روبروم نشسته بود،یه شکلات واسم مونده بود،باید اعتراف کنم که شکلاتو واسه ساکت کردن چشم سبزه بهش ندادم<br />واسه چی نمی دونم ولی من باید اون شب یه کاری می کردم،یه کار تازه پر ازاحساس،پر از نوستالژی<br />و شاید واسه من پر از تکرار<br />انصا فا دخترچشم سیاه زیبایی بود من فقط غرق نگاه اولش شدم!بعدش من فقط نگاه کردم و اون جوابی نداد<br />همون آن بود که گفتم:سلام،خوبی؟ و پنج دقیقه بعدگفت سلام مرسی!<br />من فقط دو تا چشم سیاهو میدیدم،اما چشمای سبز معصومش، منو پرواز داد به چشمای قهوه ای که داشتم از یاد میبردم.<br />همه ذرات وجودم در زمان غرق شده، توی هر لحظه تو هردقیقه دنبال تو<br />کاش اون شب میگفتی برو گمشو!<br />اون وقت دیگه دنبالت نمیگشتم،تو این ظلمت نامریی که توش فرو رفتم!<br />کاش هیچ وقت حرف از دوستی و دوست داشتن نمیزدی<br />چه قدر به من نزدیک بود!حقیقتو میگم!<br />حقیقت تلخ تر از اونه که اینقد واسش دستو پا میزنی پسر<br />حقیقت زمانی به من خودشو نشون داد که نجوای عاشقانه جفت های همه عالم گوشم رو کر کرد!!<br />از شاخه درخت افتادم و اونا منو له کردن!<br />بدون اینکه حقیقت رو فهمیده باشند از چشمان قهوه ای روشن تو!<br />و من از یک پاییز به چشمان بهاری تو رسیدم!بهار کوچک من، از یه پاییز<br />من شکلاتو به این خاطربه اون دادم که نمی دونست واسه چی داره گریه میکنه!<br /><br />اما تو راست می گفتی داداشی!من مثل یه گرگ به همه چیزبه چشم یه طعمه نگاه میکنم.فقط یه شوخی کردم،اشکالی داره؟ </div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-23450722.post-1162197918950872102006-10-30T00:43:00.000-08:002006-12-05T10:53:28.723-08:00ترس<div align="right"><span style="font-size:130%;">مدتیه که وقتی سر سفره شام می شینم خودمو خواهرم و پدرم رو به شکل کفتار میبینم، شایدم چیزی شبیه لاشخور که قطعه قطعه بدن مادربیماری رو که سپیده صبحو با تلاش خستگی ناپذیرواسه شادی و راحتی بچه هاش به سیاهی شب میدوزه با ولعی وصف ناشدنی می بلعیم!!<br />تازگی ها من از جیزای جدیدی می ترسم،من از درس خوندن میترسم،از تاریکی می ترسم،من از اشتیاق وافر به هر چیزی میترسم،<br />از هر چه که ترین داره میترسم!!<br />از بهترین،از پاک ترین،<br />از مذهب همیشه ترس داشتم،اصلا ازصرف کردن ذهب تو دبیرستان به خاطر هم ریشگیش با مذهب میترسیدم،ازاینکه یه راه واسه حل مساله ای وجود داشته باشه همیشه متنفر بودم!تازگی اما من از شام خوردن هم میترسم،از انقیاد زن به خاطر عشق به فرزند ، من از عشق به مادرم میترسم!!<br />نمیدنم چرا از اون لحظه ای که شروع کردم به تایپ کردن تو گوشم زمزمه دوست فقیدی میپیچه که داره میگه من میترسم پس هستم!!من از زمزمه ی حسین پناهی هم میترسم!!<br />از تمام شناسه های (م) میترسم!!آخ مادر!!مادر!!نمیدونم شام دیشب رو چه طور هضم کردم که اینگونه از هذیان های خود در هراسم!!</span></div>Unknownnoreply@blogger.com0