Sunday, December 17, 2006

بی حضور تو آسمان کویری چشمانم، چشم به راه رجعت اشکهای رفته ام است.
با دستان خالی از مهر چگونه خلوص مرگبار محبت را به لبهای فراموشکار مشتاقان درد بچشانم؟
معنای این همه احساس چیست؟وظیفه من در این دنیا این است که هستی تاریک خود رادر میان واژه های عاشقان بی عشقی بیابم که تاب تکرار بی مهری های هر روزه شان رااز کف داده ام؟
واگر این نبود چگونه جهانی اینچنین ادامه ی حیات میدهد بی آنکه گرمای دستی را بر تارک سرد و بی رونق خود احساس کند؟
این روزها در کار انتخاب بین تاریکی وسکوتم در بی کرانه هستی.
مسافر جا مانده از کاروانی که دوستی را به جدول ضربی نا آشنا از روابط انسانی رهنمون است.
وشاید به قول تو دوست بزرگوارم تاکنون به خیال خامی گدایی عشقی را می کردم که سهمی از آن نداشته ام.
نداشته ای که از آن ملتمسانه هستی خود را طلب میکردم.
شاید باید پیوسته به این بیندیشم که مبادا ترک خوش نقش کوچک سقف که سمفونی بی معنای سکوت اتاقم را همراهی می کند سرمای اتاقم را به گرمای صدای لبوفروش سرکوچه پیوند زند .
امروز تبسم تیره دردم برکمدی تلخ زیستن.فردا روز دیگریست.قول میدم که فردا جز گدای ساده محبت چیزی نباشم.

حوالی باغ تنهایی جذبه دستی، روشنی بی فروغ ستاره را از دل آسمان تاریک نگاهت چید و
مرا با خیالات خود تنها گذاشت و رفت

No comments: