Saturday, March 31, 2007

به همين سادگي....

وقتي بين اشتياق موندن و ديدن تو جايي كه عطر نگاهش تمام ديواراي بسته اطرافتو پركرده و اينقدر خوار و ذليل شدي كه اوني كه دوست داري از فرط بي تفاوتي خودشو به خواب زده كه نبينيش و رفتن و تو پرسه هاي تكراري بي تعلقي سيگار كشيدن بتوني يكيو انتخاب كني
خيلي حيفه كه تو بتوني يه پست از رو صندليي كه اون هزاران بار روش نشسته publishكني و اين كارو نكني!
بگير اينم من و.......
goodbye…..my little spring

Tuesday, March 20, 2007


زندگی،عبور،شهود،تنهایی،فکر،دریافت،خلوص،
شبانه،عشق،مادر،دوست،ترانه،بغض،شب،ندا،سلامت،اسطوره،خلق،شهید
شکایت،مادر،مادر،مادر،زمین،رایحه،گل،زیبایی،قانون،ادراک،نم،باران،باران،نظم،روشنی،خدا،خدا،بهار،امید،
آسمان،کویر،سرما،آفتاب،سرخ،خاک،آتش،خنده،گذر،ریا،خدا،مادر،بغض،اشک،بهار،بهار،بهار،بهار،بهار،حال،
لحظه،واژه،گناه،خاطره،مادر،خیال،بهار
سکوت ودیگر هیچ!!

Friday, March 16, 2007

چشاتو وا کن!
نشونه ای برتر از این می خوای؟
می تونی چشاتو ببندی و هیچ چی نبینی ،گوشاتو بگیری وهیچ چی نشنوی، اما بعضی وقتها درزای دیوارم با آدم حرف دارن!
یه صدای آشنا تو سکوت خفقان آور سنگین بیهودگی،یه عبور ملیح زودگذر،یا یه نهیب برق آسا تو اون لحظه که راه دلتو بستی.
چه قدر میتونیم نبینیم،نشنویم،و تکرار کنیم؟

Sunday, March 04, 2007

اومده بود نوربچینه از سر پیچک همسایه،سایه شد افتاد روآب
رفته بود تا آیینه بچینه رو شعاع مهتابی، بارونو ندید!سر خورد وافتاد تو چاله چوله های خاکستری
همه چیز گرم بود و خنده دار!
پر رویا پر میلاد،پر تنهایی و ترس!مست بود از پوشیدن نمناکی ترانه نگاه تو،تو شب بی ریای خاموش
یهو......
بخار شد
رفت بالای بالا،رو پیشونیم نشست،تو آیینه کتاب خدا
قطره اشک شد بارید رو صفحه های از جنس بلور
یه بار امید شد افتاد تو برق چشمات
یه بار باد شد،
یه بارنسیم شد، دیدنی شد
جادوی خیال شد
مزه تلخ شکلات،خطوط پیچ در پیچ نوک انگشتای کز کرده از سرما
یه بارم ترک خوش نقش دیوار

آری زندگی زیباست!!!!
زیباست از هجوم شک به ذهن جستجوگر شکاک،زیباست از تکرار بی امان فصل ها با نبود تو، بی عبور تو!
من اما .......
روزی آغاز کردم آواز بی معنای خود را میان هلهله ی دستان رو به آسمان بر کشیده!
گفتم گفتنیهای نا شنودنی بی پروا!

قصدم پوشیدن صدف سخت کلام نبود بر لیزی تن نرم مروارید سکوت،هر چه بود تکرار بی پایان حقیقت بود آنگونه که خود می دیدم
حراج کردم اسرار بی قیمت زندگیم را
مال من بود
وامروز چه اندازه از امید،زندگی و میلاد دور بودم
آری آنگونه که باید نوشت،آنگونه که باید دید،باید خواند،باید خستگی را فریاد گرد،آیا دین خود را به واژه ها پرداختم؟
می دانم ،اینقدر که تاب دیدن شاهکار سر انگشتان خود را از کف داده ام.
.
.
.
.

بسه دیگه این کلاژمسخره رو تمومش کن!