Sunday, March 04, 2007

اومده بود نوربچینه از سر پیچک همسایه،سایه شد افتاد روآب
رفته بود تا آیینه بچینه رو شعاع مهتابی، بارونو ندید!سر خورد وافتاد تو چاله چوله های خاکستری
همه چیز گرم بود و خنده دار!
پر رویا پر میلاد،پر تنهایی و ترس!مست بود از پوشیدن نمناکی ترانه نگاه تو،تو شب بی ریای خاموش
یهو......
بخار شد
رفت بالای بالا،رو پیشونیم نشست،تو آیینه کتاب خدا
قطره اشک شد بارید رو صفحه های از جنس بلور
یه بار امید شد افتاد تو برق چشمات
یه بار باد شد،
یه بارنسیم شد، دیدنی شد
جادوی خیال شد
مزه تلخ شکلات،خطوط پیچ در پیچ نوک انگشتای کز کرده از سرما
یه بارم ترک خوش نقش دیوار

آری زندگی زیباست!!!!
زیباست از هجوم شک به ذهن جستجوگر شکاک،زیباست از تکرار بی امان فصل ها با نبود تو، بی عبور تو!
من اما .......
روزی آغاز کردم آواز بی معنای خود را میان هلهله ی دستان رو به آسمان بر کشیده!
گفتم گفتنیهای نا شنودنی بی پروا!

قصدم پوشیدن صدف سخت کلام نبود بر لیزی تن نرم مروارید سکوت،هر چه بود تکرار بی پایان حقیقت بود آنگونه که خود می دیدم
حراج کردم اسرار بی قیمت زندگیم را
مال من بود
وامروز چه اندازه از امید،زندگی و میلاد دور بودم
آری آنگونه که باید نوشت،آنگونه که باید دید،باید خواند،باید خستگی را فریاد گرد،آیا دین خود را به واژه ها پرداختم؟
می دانم ،اینقدر که تاب دیدن شاهکار سر انگشتان خود را از کف داده ام.
.
.
.
.

بسه دیگه این کلاژمسخره رو تمومش کن!

No comments: