Tuesday, January 30, 2007

تا اونجا که می تونم صدای اسپیکرا رو زیاد می کنم تا شام غریبان خودمو در سکوت روضه هایی که از بیرون به گوش میرسه صبح کنم!
بخشوده خواهید شد به یقین!
نغمه شیطانی از حنجره خسته ای بی پروا یاروضه عاشورایی حسین به زبان شیرین مداحی که شاید در زندگی هدفی جز گریاندن مردم نداشته باشد،
راستی حاج چی چی چیچی یان در زندگی بیشتر ثواب میکند،یا چارلی چاپلین سلطان خنده بیشتر کباب می شود؟
هر چه باشدنوای فقیرانه غرورآمیزیست که از دل آدمی،من و تو وهمه ما،برخاسته.
لاجرم بر دل نشیند.

هر که باشد،بی شک مقصد یکیست
این اولین یقین زندگی من بود!
تا صبح زمان زیادی مونده!
شایدتا اونموقع به اینم شک کردم!

Saturday, January 27, 2007


تو عمق نگاهش یه چیز مرموز هست یه چیز دست نیافتنی که فقط اون موقع که با خودش میبرتت، تو دل سیاهی و تاریکی شبای با هم بودنتون می تونی اونو ببینی!
حتی زمانی که نگاهشو ازت میگردونه، بازم فکرش تو سرته!
وقتی یادش پیر تر میشه سوی چشاش اینقد زیاد میشه که دلتو با خودش هر سویی که میخواد میبره!وفتی همیشه از توی سایه به لبخندت نگاه میکنه و با پوزخند چندش آورش پایان شادی رو پاسخ می ده، چهرش واست عجیب ترینه!عجیب اما دیدنی،دیدنی اما واقعی همونقد واقعی که بودنم واقعیه.
می بینی؟
جز تنهایی و عشق دردای دیگریم هست که ازشون غافلی!
مثلا وقتی دست می کنی تو جیبت تا ببینی پول داری بعد میبینی داری
بعد شکر میکنی تا حالا نشده که دست تو جیبت کرده باشی و توش پول پیدا نکرده باشی اونموقع شروع می کنی به فکر کردن!دوست ندارم بگم راجع به چی!همین قد کافیه که شکر میکنی؟کیو؟
نمی دونم!
مثلا میتونی چشاتو ببندی وکلی شکلات خوشمزه رو یه جا ببلعی!
بعدش ته مزه شکلات مثل زهرمار ،تلخ تلخ، میمونه ته حلقت!

بالاخره آخرین قطره سرم زمان هم یه روزی می افته!تعارفم با کسی نداره.
خوب که نگاه میکنی می بینی زمان زیادی واسه مردن هست!اما نه واسه زندگی!
.
.
.
.
چشامو که وا میکنم یهو این جمله رو میون جملات ناتموم زندگیم پیدا میکنم :

"...مامیان پریشانی تلفظ درها برای خوردن یک سیب چه قدر تنها مانده ایم!"

Tuesday, January 16, 2007



وفتی به صورت کوچیک و معصومش ذل میزنم و اون با آرامش سنگینی نگاه مغرورمو پاسخ میده،از ته تهای قلبم،یه صدایی می شنوم،یه صدای آشنا!
وتازه اونوقته که میفهمم چی تو دل واموندم مثل دیگی که زیرشو تا ته زیاد کردن،قل قل می کنه.مثل آش نذری خونه پدر بزرگ ، وقتی که از دیشب پاش واستادی تا ته نگیره!
میدونی چیه با وفا؟
از تو چه پنهون همیشه دوست داشتم که اونی که داره همش میزنه خوابش ببره تا همه آش ته دیگ شه!اون وقت من همه اون ته دیگا رو تا سال بعد تنهایی بخورم!
از صدای قلقلش حالم به هم میخورد!میترسیدم !چندشم میشد!دلم هری میرخت پایین .این روزا با هر کی حرف زدم،
نه!
این روزا حرفای هر کیو شنیدم،
بهم گفت که چقد آروم شده،
بهم گفت تو شنونده خوبی هستی .اما همیشه می شنوم که همون آدم،پشت سرم گفته این پسره همه ی شکستاش واسه اینه که زیادی استرس داره!آخر نفهمیدم استرس دارم و باعث استرس می شم یا آرام بخشم!شایدم فقط گوشام .....(بقیشو خودت هر طور دوست داری حدس بزن!!)
هر کاریش میکنم بازم داره قلقل میکنه!هر چقد که زیرشو زیاد میکنم که ته دیگ شه بازم فقط قلقلش زیاد میشه!گویا دردودل کردنای تو هم آرومم نمی کنه.اصلا یه چیزی میگم که ممکنه فقط خودم قبولش داشته باشم.آدما از اینکه میبینن واسه یه بیچاره تر از خودشون دارن درد و دل میکنن کلی آرامش می گیرند!
پس بگو دلیل آرامش زاید الوصفت از این مصاحبت چی بود!


شایدم واسه اینه که من تو رو یاد کودک اول پست میندازم!
این چشمهای تو هم با ما چه ها که نکرد!


Saturday, January 13, 2007

دست می کشم به خالی دستان پر مهرت،به صلابت خطوط درهم ریخته دستان کوچک سردت!
وآواز محزون قلبت را می شنوم در تاریکی روشن چشمهایت که انعکاس هر چراغی در آن مرثیه ناخوانده دردیست بی درمان به وسعت تاریخ ننگین رشد و تعالی بشر!
شهر من پر است از آدمهایی که از صدای خود به گمان شنیدن زوزه سگ حرامزاده ای گرگ صفت میگریزند به کانون روشن مهتابی های خانه های گرمشان .خوب می دانم که گرمای سکه ای در جیب هایشان جز برای گریز ازتوهم آینده رقتبارشان حتی یکبار هم دستان سردت راگرما نبخشیده!

Tuesday, January 09, 2007

Lonely whispers of a hell boy

خدا یعنی هنوز باید صبر کرد؟؟؟؟؟
پس کی می خوای به منم حال بدی؟
هاااااااان ن ن ن ن ن ؟
هووووووووووووووووو!!
با توام مرتیکه!!
چه میدونم؟
زنیکه!!
هر چی هستی،هر کی هستی آخه واسه خودت می بودی منو چرا تو این نمایش مسخره آوردی
مگه من چی کارت کرده بودم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مگه من یک کلمه گفتم می خوام بیام!؟؟؟
من با تو باید چی کار کنم؟
یا تو می خوای مثلا با من چی کار کنی؟

چیه بدت اومد؟
من عادت ندارم به کاسه لیسی!!یعنی عادت نکردم!!
این بازیو تمومش کن، تموم کن دیگه حالم به هم می خوره ازت. همین حالاشم من دارم با کلمه هایی که حتی مال من نیست بهت فحش میدم!!
لا مصب حتی کلمه ها هم مال توا !
مردم از بس موقتی زنده بودم!زندگی کردن بخوره تو فرق سرت!!!
می فهمی!!
نه نمی فهمی چون تو از اولشم اصلا وجود نداشتی
همش من بودم و کلمه های خودم
اصلا اگه کلمه های من نبود که تو حتی اسمم نداشتی بدبخت
حتی تف شدم تو بستنیت بی مروت لا اقل قورتم بده!
فهمیدی؟
نه تو اصلا نمی فهمی!!!!
چون حتی منم که تو رو به وجود آوردم نمی فهمم!!
عروسک خیمه شب بازی تویی نه من!!
می فهمی؟
نه تو هیچ چی نمی فهمی!!
آره همین قدر بی پروا همین قدر لوس!!
به همین بی مقدمگی!!
به همین سادگی
فارغ از هر تصنع
فارغ از هر تنهایی!!
بی وفا گوش کن حرفامو!!
اینم حرارت
من قربونت نمیرم
تو آب نبودی!
تو خاک نبودی!
تو شب نبودی!
توروز نبودی!
هیچ جا نبودی!
هیچ وقت نبودی!
تو یه دروغی که من همیشه به خودم تحویلت می دادم!!
واسه یه بارم شده گوش کن بی نیاز بدبخت!!




No remorse
And no regrets
For those I've sent straight to hell
سادگی خلوت شب در پیچ و خم ادراکی نامفهوم
و لمس پایان سکوت گس تو در رویای یک شب سرد زمستانی*


باید امروز روز نویی باشد با حرف های کهنه
از جنس خالص تنهایی
و آوار سنگین کلام است که بر سر زمان میریزد
چه ساکت در گذر است دشنه زهرآلود ثانیه ها بر گرده خیالات من

و چه بی معناست تازگی، عطر شب گریه های عاشقانه ام ،مصنوعی ،بی واژه،
و گاهی حتی
نامریی،نا پیدا

پیش از این طعم تلخ خیال را تنها خود میچشیدم، امشب اما درمانده ام از اصرار کلام بر عریان کردن شومی این حادثه!!
غریق درمانده ای که جز فریادهای خاطره انگیز هیچ سوغاتی برای لحظات نامده به ارمغان نمیبرد،بیچاره خاطره...
اما....
من هیچگاه از لحظات همنفسی با تو رایحه اشتیاق بوسیدن پندار را استشمام نکردم
همیشه، هر جا، هر لحظه، در هر واژه ،تنها، صداقت تو را ستودم!
گرچه معصومیت نگاهت مرا به آشتی تلخ حقیقت مهمان نکرد، اما وسعت پرواژه سکوتت همواره تفسیر دیگری داشت از فریب این عشق کودکانه!

آری
از امشب "هرگز"، تنها تو را به یادم میاورد ،آنهم برای همیشه
باید امشب بروم
امشب تمام لحظه ها برای رفتن است!

*فقط نفهمیدم پیرمرد از کجا شونه لرزون خستشو به من قرض داد که با اشکهام خیسش کنم،پیرمرد بینوا!حتما تا حالا یخ زده