Saturday, January 27, 2007


تو عمق نگاهش یه چیز مرموز هست یه چیز دست نیافتنی که فقط اون موقع که با خودش میبرتت، تو دل سیاهی و تاریکی شبای با هم بودنتون می تونی اونو ببینی!
حتی زمانی که نگاهشو ازت میگردونه، بازم فکرش تو سرته!
وقتی یادش پیر تر میشه سوی چشاش اینقد زیاد میشه که دلتو با خودش هر سویی که میخواد میبره!وفتی همیشه از توی سایه به لبخندت نگاه میکنه و با پوزخند چندش آورش پایان شادی رو پاسخ می ده، چهرش واست عجیب ترینه!عجیب اما دیدنی،دیدنی اما واقعی همونقد واقعی که بودنم واقعیه.
می بینی؟
جز تنهایی و عشق دردای دیگریم هست که ازشون غافلی!
مثلا وقتی دست می کنی تو جیبت تا ببینی پول داری بعد میبینی داری
بعد شکر میکنی تا حالا نشده که دست تو جیبت کرده باشی و توش پول پیدا نکرده باشی اونموقع شروع می کنی به فکر کردن!دوست ندارم بگم راجع به چی!همین قد کافیه که شکر میکنی؟کیو؟
نمی دونم!
مثلا میتونی چشاتو ببندی وکلی شکلات خوشمزه رو یه جا ببلعی!
بعدش ته مزه شکلات مثل زهرمار ،تلخ تلخ، میمونه ته حلقت!

بالاخره آخرین قطره سرم زمان هم یه روزی می افته!تعارفم با کسی نداره.
خوب که نگاه میکنی می بینی زمان زیادی واسه مردن هست!اما نه واسه زندگی!
.
.
.
.
چشامو که وا میکنم یهو این جمله رو میون جملات ناتموم زندگیم پیدا میکنم :

"...مامیان پریشانی تلفظ درها برای خوردن یک سیب چه قدر تنها مانده ایم!"

1 comment:

Unknown said...

ramze negahe oo enekase tasvire tost dar chashmane oo,razaludegi az tost,va anche tanhaei ra be dard mikeshanad nadanestehast ,ke tanhaei khod gharizeist