Sunday, November 26, 2006


خدایی که از چشات شناختم، تو اشکام غرق شد!
یادم نیست کی یا کجا،شاید یه جایی وسط پست قبلیم!
هی!.. چی در گوشم پچ پچ میکنی؟
مومن نبودم ،از بی ارادگیم بود؟ شاید!!
اما تو که بودی، دیدی من چه طور از پلکان تردید بالا میرفتم،همین نگاه معصوم تو بود که یهو پرتم کرد به قعر یقین!ایکاش چشات میذاشتن،میذاشتن تا ته پله ها بالا میرفتم و تو تنهاییم میمردم!
گناه من چی بود؟
من چرا شک کردم؟
اشکامو کی دید؟
کسی به دادم رسید؟
حتی تو هم چشاتو بستی،فک کردی من نمیبینمت!
فقط خاطره دیدار خدا در عمق نگاه معصومت واسم مونده،خدایی که غرق شد!هه....!!
میرم تا تموم خاطراتمو با خدای خودم تو دل سیاهی پلکان تردید قسمت کنم ،
آغوش سرد سکوت، پیکر بی جان پسری رو در خودش جای داده که تنها گناهش این بود:
نمی خواست پاکی نگاه سبزتو ازیاد ببره!

Saturday, November 18, 2006


در آغاز راهی یا انتهای آن؟
فریب کدامین رنگ تو را به وسعت بی رونق تردید کشانده؟

سنگینی دستی توانا یا شرم خلا ناموزون تکرار در کبودی رنگهای هر روزه؟
یا اثیری نگاه های کودکانه احساس، آنگاه که کتابی به دست گرفتی که واژه هایش از جنس بلوری اشکهای بی غمیت بود؟


:وبه کدامین امید ،با خاطره شیرین کدامین دیدار خواندی

((گفت این چنین کار البته خواهد شد و بسیار بر من آسانست و ما این پسر را آیت و رحمت واسع خود برای خلق میگردانیم و قضای الهی بر این کار رفته است))

لرزه ای آشنا بر روح دست نخورده تاریک، وپوست انداختن، تنفس هوایی تازه



!شاباش اشکهای من بود،سخن گفتن تو، تا بهترین خاطره لرزیدن نور را، در دل ثبت کنم


Sunday, November 12, 2006


آبی بود؟نه سبز بود
فقط گریه می کرد!بدون اینکه بدونه واسه چی یا کی،اینو از دخترک چشم سیاهی شنیدم که روبروم نشسته بود،یه شکلات واسم مونده بود،باید اعتراف کنم که شکلاتو واسه ساکت کردن چشم سبزه بهش ندادم
واسه چی نمی دونم ولی من باید اون شب یه کاری می کردم،یه کار تازه پر ازاحساس،پر از نوستالژی
و شاید واسه من پر از تکرار
انصا فا دخترچشم سیاه زیبایی بود من فقط غرق نگاه اولش شدم!بعدش من فقط نگاه کردم و اون جوابی نداد
همون آن بود که گفتم:سلام،خوبی؟ و پنج دقیقه بعدگفت سلام مرسی!
من فقط دو تا چشم سیاهو میدیدم،اما چشمای سبز معصومش، منو پرواز داد به چشمای قهوه ای که داشتم از یاد میبردم.
همه ذرات وجودم در زمان غرق شده، توی هر لحظه تو هردقیقه دنبال تو
کاش اون شب میگفتی برو گمشو!
اون وقت دیگه دنبالت نمیگشتم،تو این ظلمت نامریی که توش فرو رفتم!
کاش هیچ وقت حرف از دوستی و دوست داشتن نمیزدی
چه قدر به من نزدیک بود!حقیقتو میگم!
حقیقت تلخ تر از اونه که اینقد واسش دستو پا میزنی پسر
حقیقت زمانی به من خودشو نشون داد که نجوای عاشقانه جفت های همه عالم گوشم رو کر کرد!!
از شاخه درخت افتادم و اونا منو له کردن!
بدون اینکه حقیقت رو فهمیده باشند از چشمان قهوه ای روشن تو!
و من از یک پاییز به چشمان بهاری تو رسیدم!بهار کوچک من، از یه پاییز
من شکلاتو به این خاطربه اون دادم که نمی دونست واسه چی داره گریه میکنه!

اما تو راست می گفتی داداشی!من مثل یه گرگ به همه چیزبه چشم یه طعمه نگاه میکنم.فقط یه شوخی کردم،اشکالی داره؟