Sunday, November 12, 2006


آبی بود؟نه سبز بود
فقط گریه می کرد!بدون اینکه بدونه واسه چی یا کی،اینو از دخترک چشم سیاهی شنیدم که روبروم نشسته بود،یه شکلات واسم مونده بود،باید اعتراف کنم که شکلاتو واسه ساکت کردن چشم سبزه بهش ندادم
واسه چی نمی دونم ولی من باید اون شب یه کاری می کردم،یه کار تازه پر ازاحساس،پر از نوستالژی
و شاید واسه من پر از تکرار
انصا فا دخترچشم سیاه زیبایی بود من فقط غرق نگاه اولش شدم!بعدش من فقط نگاه کردم و اون جوابی نداد
همون آن بود که گفتم:سلام،خوبی؟ و پنج دقیقه بعدگفت سلام مرسی!
من فقط دو تا چشم سیاهو میدیدم،اما چشمای سبز معصومش، منو پرواز داد به چشمای قهوه ای که داشتم از یاد میبردم.
همه ذرات وجودم در زمان غرق شده، توی هر لحظه تو هردقیقه دنبال تو
کاش اون شب میگفتی برو گمشو!
اون وقت دیگه دنبالت نمیگشتم،تو این ظلمت نامریی که توش فرو رفتم!
کاش هیچ وقت حرف از دوستی و دوست داشتن نمیزدی
چه قدر به من نزدیک بود!حقیقتو میگم!
حقیقت تلخ تر از اونه که اینقد واسش دستو پا میزنی پسر
حقیقت زمانی به من خودشو نشون داد که نجوای عاشقانه جفت های همه عالم گوشم رو کر کرد!!
از شاخه درخت افتادم و اونا منو له کردن!
بدون اینکه حقیقت رو فهمیده باشند از چشمان قهوه ای روشن تو!
و من از یک پاییز به چشمان بهاری تو رسیدم!بهار کوچک من، از یه پاییز
من شکلاتو به این خاطربه اون دادم که نمی دونست واسه چی داره گریه میکنه!

اما تو راست می گفتی داداشی!من مثل یه گرگ به همه چیزبه چشم یه طعمه نگاه میکنم.فقط یه شوخی کردم،اشکالی داره؟

No comments: