Saturday, January 13, 2007

دست می کشم به خالی دستان پر مهرت،به صلابت خطوط درهم ریخته دستان کوچک سردت!
وآواز محزون قلبت را می شنوم در تاریکی روشن چشمهایت که انعکاس هر چراغی در آن مرثیه ناخوانده دردیست بی درمان به وسعت تاریخ ننگین رشد و تعالی بشر!
شهر من پر است از آدمهایی که از صدای خود به گمان شنیدن زوزه سگ حرامزاده ای گرگ صفت میگریزند به کانون روشن مهتابی های خانه های گرمشان .خوب می دانم که گرمای سکه ای در جیب هایشان جز برای گریز ازتوهم آینده رقتبارشان حتی یکبار هم دستان سردت راگرما نبخشیده!

1 comment:

ماکان said...

همیشه زیر پتو بودن ، لخاف رو روی سر کشیدن و خیال کردن خیلی بهتر از جلوی آیینه ایستادن و صحبت کردنه ، پستتو خیلی دوست دارم کرگدن